يادگاران
 
 

اهميت مَزارشريف افغانستان به خاطر مقبره‌اى است كه به زعم مردم آن سامان از اميرالمؤمنين على (ع) است. اين مرقد را سلطان على ميرزا در آغاز قرن نهم هجرى (802 ه‍ .ق) بنا كرد.

آيا اين مسأله واقعيت دارد؟

اگر واقعيت ندارد،پس علت انتساب آن مقبره به علي (ع) چيست؟!

جواب:

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, :: 14:24 :: توسط : ر-ش

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 1:6 :: توسط : ر-ش

«« آنچه مخصوص شب بيست و سوم است »».

 

الف ـ تأكيد بر غسل.به نقل از بريد بن معاويه : « ديدم امام صادق عليه السلام در شببيست و سوم از ماه رمضان غسل كرد: يك بار در اوّل شب ، يك بار هم در آخر آن .» (1)



ب ـ تأكيد بر شب زنده دارى



1- امام على عليه السلام:



« پيامبر خدا در دهه آخر ماه رمضان ، بستر خود را جمع مى كرد و كمرش را مى بست و شب بيست و سوم ، خانواده خود را بيدار مى كرد.



و در آن شب ، به صورت خفتگان ، آب مى پاشيد ». (2)



2- دعائم الإسلام: فاطمه عليهاالسلام نمى گذاشت كه كسى از خانواده اش در آن شب (شب بيست و سوم) بخوابد و [ خواب] آنان را با كم خوردن درمان مى كرد و از روز براى آن شب ، آماده مى شد و مى فرمود: «محروم ، كسى است كه از خير آن بى بهره بماند». (3)



3- الإقبال ـ به نقل از جميل و هشام و حفص ـ :



« امام صادق عليه السلام به سختى بيمار شد. چون شب بيست و سوم فرا رسيد ، به غلامان خود دستور داد او را به مسجد بردند و آن شب را در مسجد بود.» (4)



ج ـ تأكيد بر صد ركعت نماز



1- امام باقر عليه السلام: « هر كس شب بيست و سوم ماه رمضان را زنده بدارد و در آن صد ركعت نماز بخواند ، خداوندْ در زندگى اوگشايش مى دهد و كار دشمنان او را خود بر عهده مى گيرد و او را از غرق شدن ، زير آوار ماندن ، سرقت ، و از شرّ دنيا مصون مى دارد و وحشت نكير و منكر را از او بر مى دارد ، و او در حالى از گور خويش بيرون مى آيد كه نورش بر اهل رستاخيز مى تابد ، و نامه عملش را به دست راستش مى دهند و رهايى از آتش و عبور بر صراط و ايمنى از عذاب را براى او مى نويسند و بدون حساب وارد بهشت مى شود و در بهشت ، از همنشينان پيامبران و صدّيقان و شهيدان و صالحان قرار داده مى شود و آنان چه نيكو همنشينانى اند! (5)



2- امام صادق عليه السلام: « مستحب است در آن شب صد ركعت نماز خوانده شود ، در هر ركعت: يك بار «حمد» و ده بار سوره «قل هو اللّه أحد».
(6)



د ـ تأكيد بر زيارت امام حسين عليه السلام



1- امام رضا عليه السلام:

كسى كه در ماه رمضان ، امام حسين عليه السلام را زيارت مى كند ، مواظب باشد كه نزد قبر آن امام بودن را در شب جُهَنى از دست ندهد ،و آن ، شب بيست و سوم است؛ شبى كه اميد است شب قدر باشد. (7)



2- امام جواد عليه السلام: « هر كس در شب بيست و سوم ماه رمضان ، امام حسين عليه السلام را زيارت كند ـ همان شبى كه اميد است شب قدر باشدو در آن شب ، هر كار حكمت آميزى فيصله مى يابد ـ روح هاى بيست و چهار هزار فرشته و پيامبر با او مصافحه مى كنند ، كه همگى از خداوندْ اذن مى گيرندكه آن شب ، حسين عليه السلام را زيارت كنند. » (8)



ه ـخواندن سوره هاى عنكبوت ، روم و دُخان



امام صادق عليه السلام ـ خطاب به ابو بصير ـ :



« هر كس دو سوره عنكبوت و روم را در ماه رمضان ، در شب بيست و سوم بخواند ، به خدا قسم ـ اى ابو محمّد ـ او از اهل بهشت است و هرگز در اين سخن استثنا نمى كنم و نمى ترسم كه خداوند ، در اين سوگند گناهى بر من بنويسد.



اين دو سوره نزد خداوند ، جايگاهى والا دارند.» (9)




الإقبال: و از اعمال افزون در شب بيست و سوم ، خواندن سوره دُخان در آن شب و در هر شب است... .(10)



و ـ خواندن هزار بار سوره قدر

 

سيّد ابن طاووس ـ در الإقبال ـ :از قرائت قرآن در اين شب [ قرائتِ] هزار بار سوره «إنّا أنزلناه» است. روايتى براى اين ، در شب اوّل ، به صورت كلّى (براى همه ماه) گذشت. اختصاص خواندن اين سوره در اين شب نيز با سندهاى چندى از امام صادق عليه السلام براى ما روايت شده است ،كه فرمود: «اگر كسى در شب بيست و سوم ماه رمضان ، هزار بار سوره إنّا أنزلناه بخواند ، صبح خواهد كرد ، در حالى كه يقين او ، با اعتراف به آنچه مخصوص ماست ، استوار خواهد بود و اين نيست ، مگر به سبب آنچه در خواب خود مى بيند». (11)



ز ـ دعا براى امام زمان عليه السلام

مصباح المتهجّد ـ به نقل از محمّد بن عيسى ، با سدر شب بيست و سوم ماه رمضان ، اين دعا در حال سجود ، ايستاده ، نشسته و در هر حال و در همه ماه و هر گونه و هر وقت از روزگارت كه ممكن شود ، مكرّر خوانده مى شود. پس از ستايش خداى متعال و درود بر پيامبر ، محمّد صلى الله عليه و آله ، مى گويى :


«خداوندا! در اين ساعت و در هر ساعت ، براى ولىّ خود ، ... پسر ... (حجة بن الحسن ع) ، سرپرست و نگهبان و پيشوا و ياور و راهنما و چشم باش ،تا آن كه او را در زمين خود ، با اطاعت و رغبت مردم ساكن سازى و وى را در آن به مدّت طولانى بهره مند گردانى!».
(12)



فضيلت و آداب روز قدر



الإقبال ـ به نقل از هشام بن حكم ، از امام صادق : روزِ شب قدر ، مثل شب قدر است. (13)

امام صادق عليه السلام:شب قدر ، در هر سال ، هست و روز شب قدر ، مثل شب قدر است. (14)

امام صادق عليه السلام: صبح روز شب قدر ، مثل شب قدر است. پس ، عمل و تلاش كن . (15)


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, :: 1:23 :: توسط : ر-ش

 

لا شَفيعَ لِلْمَرْاَةِ اَ نْجَحُ عِنْدَ رَبِّها مِنْ رِضا زَوْجِها؛

 

هيچ شفاعت كننده‏اى براى زن نزد پروردگارش نجات بخش‏ تر از رضايت شوهرش نيست.

 

خصال، ص 588 / دانش‏ نامه قرآن و حديث: ج 3، ص 410 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:, :: 1:57 :: توسط : ر-ش

این جزر و مدِ چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست که در چاه می رود؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده، به اکراه می رود

آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود.

 

زنده یاد: قیصر امین پور


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, :: 17:26 :: توسط : ر-ش

شب قدر است بیا قدر بدانیم کمی                                                    

                     خانه دل ز گناهان بتکانیم کمی

شعله افتاده به ملک دلم از فرط گناه                                                

                              دوست را از دل این شعله بخوانیم کمی

روح را صیقل آیینه دهیم از دل و جان                                                 

                     آه را تا ملکوتش برسانیم کمی

عهد بستیم و شکستیم بسی کاش! که ما                                        

                    بر سر عهد وفادار بمانیم کمی

پوشه از بار گناهان شده پر حجم بیا                                                   

                             رمضان است به آتش بکشانیم کمی

نگذاریم زبانه بکشد دوزخمان                                                          

                             بنشینیم و به اشکش بنشانیم کمی

بنشانیم نهالی به امید ثمری                                                     

                             چشمه از چشم به پایش بدوانیم کمی

و ارادت بنماییم و بگوییم " الغوث "                                                     

                        ناله را تا به فلک باز رسانیم کمی

                                                                                                 

                                                                                                                                                شعر:"امیر علی مصدق "


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, :: 15:53 :: توسط : ر-ش

 

پر است خلوتم از ياد عاشقانه او *** گرفته باز دل کوچکم بهانه او

نسيم رهگذر اين بار هم نياورده *** به دست قاصدکي نامه يا نشانه او

مسافران همه رفتند و باز جا ماندم *** کدام جاده مرا مي برد به خانه او

در اشتياق زيارت به خواب مي بينم *** کبوترانه نشستم بر آستانه او

منو دوبال شکسته، من و دودست نياز *** چگونه پر بکشم سمت آشيانه او؟

غروب ابري پاييز مي چکد در من *** پرم ز هق هق باران کجاست شانه او؟

سروده : انسیه موسویان

برگرفته از: http://www.alijabbri.ir


ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, :: 15:48 :: توسط : ر-ش

مرد تاجری در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را بوجود آورده بود.

هر روز بزرگترین تفریح و سرگرمی او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت در اولین فرصت به دیدن باغش رفت اما با دیدن آنجا سرجا خشکش زد.

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, :: 2:20 :: توسط : ر-ش

ماشین ها زیادبودن. انگار بهش میگفتن ترافیک! هر چی بود حال به هم زن بود

 

دستم یکسره روی بوق بود و دیرم شده بود

قرار داشتم و اگه دیر میرسیدم خیلی بد میشد

یکی از همکلاسی های قدیم بابا بود و بعد از رو انداختن به بابا و اصرار های اون قرار بود منو بپذیره

چراغ سبز میشد و قرمز میشد

- اه کی به این جماعت گواهینامه داده!

بالاخره رسیدم به ردیف جلو و اگه یه بار دیگه رنگ سبز خودش رو نشون میداد رد شده بودم و خلاص

پیرمردی تو ماشین مدل بالائی جلوم منتظر بود.موهای سرش تماما سفید بود و قد کوتاهی داشت. تنها چیزی که از پشت میدیدم!

به ساعتم نگاه کردم

- دیر شد بجنب سبز شد



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 1:16 :: توسط : ر-ش

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود و کشاورز مقرر کرد چنانچه مرد جوان از عهده امتحان برآید دخترش را به عقد او درآورد.

کشاورز به مرد جوان گفت: برو و در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین آن بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

در دومین طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی با سرعت حرکت کرد.

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 1:50 :: توسط : ر-ش

روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد.

او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ای در وسط آکواریوم آن را به دوبخش تقسیم کرد. در یک بخش، ماهی بزرگی قرار داد و در بخش دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگتر بود.

ماهی کوچک، تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند غذای دیگری به او نمیداد. ماهی بزرگ بارها و بارها برای شکار ماهی کوچک حمله کرد ولی هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد کرد. همان دیوار شیشه ای که اورا از غذای مورد علاقه اش جدا میکرد.

پس از مدتی ماهی بزرگ از حمله و یورش به ماهی کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که که رفتن به آن سوی آکواریوم و شکار ماهی کوچک امری محال و غیر ممکن است!

در پیاین دانشمند شیشه وسط آکوایوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت ولی دیگر هیچگاه ماهی بزرگ به ماهی کوچک حمله نکرد و به آن سوی آکوایوم نیز نرفت.

میدونید چرا؟!



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 1 مرداد 1392برچسب:, :: 23:55 :: توسط : ر-ش

روزگاری که درقم طلبه بودم بعلت جوانی و خامی وبی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که درقم باشد و روحانی باشد انسان ارزشمندی است.
اما وقتی دردوره ای که دانشگاه تهران بودم با شخصیت های با فضیلت روبروشدم فهمیدم که در خارج از قم ودراشخاص غیرروحانی هم اشخاص ارزشمند وجود دارند اما باز شیعه بودن را شرط اصلی میدانستم. بعد با سفر به کشورهای عربی متوجه شدم که بین سایر فرق اسلامی هم انسان ارزشمند یافت میشود.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:, :: 1:35 :: توسط : ر-ش

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:, :: 1:18 :: توسط : ر-ش

بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.

لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.

یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 29 تير 1392برچسب:, :: 2:8 :: توسط : ر-ش

 پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت 

 دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی میدهد 


 
به او گفت سردت نیست؟


 
نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیارم


 
پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم میاورم


 
پادشاه به محض اینکه به قصر رفت سرما را فراموش کرد


 
فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند


 
در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود

 
 
من هر شب با همین لباس کم طاقت میاوردم


 
اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای در آورد



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 14 تير 1392برچسب:, :: 21:32 :: توسط : ر-ش

 انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:, :: 17:23 :: توسط : ر-ش

 

ز دست کوته خود زیر بارم   که از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجیر مویی گیردم دست   وگر نه سر به شیدایی برآرم
ز چشم من بپرس اوضاع گردون   که شب تا روز اختر می‌شمارم
بدین شکرانه می‌بوسم لب جام   که کرد آگه ز راز روزگارم
اگر گفتم دعای می فروشان   چه باشد حق نعمت می‌گزارم
من از بازوی خود دارم بسی شکر   که زور مردم آزاری ندارم
سری دارم چو حافظ مست لیکن   به لطف آن سری امیدوارم

ارسال شده در تاریخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:, :: 17:21 :: توسط : ر-ش

 مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, :: 20:10 :: توسط : ر-ش

 دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, :: 20:7 :: توسط : ر-ش

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 21:13 :: توسط : ر-ش

 هر چند بر وفاي دل فضه شك نداشت

بانوي خانه بود و نياز كمك نداشت

نان پخته بود تا كه نگويند فاطمه



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 21:5 :: توسط : ر-ش

 نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بين صدا گم بود و آتش

بجاي تسليت با دسته ي گل

هجوم قوم هيضم بود و آتش



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 17 فروردين 1392برچسب:, :: 20:58 :: توسط : ر-ش

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:, :: 23:15 :: توسط : ر-ش

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .

پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:32 :: توسط : ر-ش

 در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .

بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته
و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .
سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت .
گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند
تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .
سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی“اهمیت بستن گربه”



ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:25 :: توسط : ر-ش

 

 
 
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد


 

 

 
تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

 

 

 


 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار


 

است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای


قرار داده تکان نخورده است. 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 23:18 :: توسط : ر-ش

 اولی: خوابیده آب نخور 

دومی: برای چی

اولی: میگن عقل آدم کم میشه

دومی: عقل چیه؟

اولی : هیچی آب بخور


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 22:10 :: توسط : ر-ش

 زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 21:17 :: توسط : ر-ش

 

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...


 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 21:10 :: توسط : ر-ش

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 17:2 :: توسط : ر-ش

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
 اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 17:27 :: توسط : ر-ش

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
 

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 17:9 :: توسط : ر-ش

 از همه خوانندگان عزیزی که منت گذاشتند و به وبلاگ دست و پا شکسته این حقیر سر زدند هم تشکر می کنم و هم پوزش میطلبم

چه میشه کرد

آنقدر مشکل هست که گاهی ماهها طول میکشه که برای بروزرسانی وبلاگ اقدام کنی

اصلا فراموش میکنی که وبلاگی داشتی و خوانندگانی

بهر حال امیدوارم بتونم از شرمندگی همه مراجعه کنندگان به این وبلاگ ضعیف بیرون بیام

مدیر وبلاگ یادگاران

یا حق


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 23:33 :: توسط : ر-ش

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 22:17 :: توسط : ر-ش

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 22:11 :: توسط : ر-ش

پيامبر(صلی الله عليه و آله): •


روز جمعه مهتر روزها است و نزد خداوند از روز عيد قربان و
عيدفطر ارجمندتر است.

بحار الأنوار - ج 89 - ص 267. میزان الحکمة : ج2- ص240- ح2604



ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 22:0 :: توسط : ر-ش

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند....

 

 

این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:, :: 19:1 :: توسط : ر-ش

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور
درآمدسالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 10 دی 1390برچسب:, :: 18:56 :: توسط : ر-ش

استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
 
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم


 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 1:16 :: توسط : ر-ش

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, :: 1:8 :: توسط : ر-ش

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان يادگارن و آدرس yadegaran.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

Alternative content